سرگذشت پر ماجرای رستم دستان - 2
آمار بازدید
بازدید امروز => 271
باردید دیروز => 293
بازدید هفته => 1275
بازدید ماه => 1260
بازدید سال => 4386
بازدید کل => 40872
کل مطالب => 238
کل نظرات => 232
بیشترین بازدید => 9979
تاریخ بیشترین بازدید : 1395/3/18
امکانات وب
تبلیغات
1- درحال کامل کردن نسخته انگلیسی وبلاگ
2- در حال آماده کردن امکان تبلیغ در وبلاگ
3- در حال آماده کردن صفحه ی اصلی
4- فعلآ همه صفحات اجتماعی وبلاگ بسته است (( در این زمینه منتظر اطلاع رسانی بیشتر باشید . ))
5- در حال کامل کردن یک نوشته ویژه برای تیر ماه

رفتن گودرز به زابل و بعهده گرفتن تعلیم و تربیت رستم

سه سال گذشت و در جشن تولد رستم , سواری خدمت زال آمد . گفت : گودرز به زابل میاید .

زال پرسید : تنها , یا با خانواده ؟

سوار گفت : با خانواده .

زال بسیار خوشحال شد و دستور داد یکی از کاخ هایش را برای گودرز آماده کنند . بعد به پیشباز گودرز رفت , وقتی بهم رسیدند , دست گشودند و همدیگر را در آغوش گرفتند و راهی شهر شدند . در راه گودرز چشمش به رستم افتاد که دستش در دست خدمتکاری است . زال نگفت که این فرزند من است و میدانست که گودرز خطا نمیکند . از این رو :

زال گفت : این کودک چه چیزی در وجودش است که این گونه امیر را به خود مشغول ساخته است؟

گودرز گفت : این چراغ فروزان بهر هر کس هست , یزدان پاک او را حفظ گرداند , من در چهره این کودک , خورشیدی مشاهده میکنم .

زال خندید و گفت : این کودک غلام امیر است .

گودرز گفت : پسر شماست , این همان رستم است ؟ آری او رستم است . به شما تهنیت میگویم , اما ...

زال گفت : اما چه ؟

گودرز گفت : همین طوری گفتم .

زال گفت : مردی بزرگ , چون شما گفتارش بیهوده نیست . چرا گفتی ؟

گودرز گفت : بگذر .

زال گفت : به روان اجدادم تا نگویی نمیگذرم .

گودرز گفت : شما فرمان روای نیمروزی و مشغولیات شما زیاد است . این کودک استاد مخصوص میخواهد چنان که شایسته این بچه شیر باشد .

زال گفت : دنبال همین کلام بودم و آن استاد جز خود شما کسی دیگر نیست .

گودرز گفت : از من بگذر .

زال گفت : نمیخواهی درختی بکاری که مردم از سایه او و میوه اش بهره مند شوند ؟ بیا و این درخت را چنانکه خود میدانی باغبان باش . 

گودرز گفت : تو برای تربیت ارزش قائلی اما شاید مادرش مثل تو فکر نکند .

رودابه که به استبال آمده بود گفتار گودرز و زال را شنید , پیش آمد و بعد از ادای احترام گفت :

گلی که تربیت از دست باغبان نگرفت          اگر ز چشمه خورشید سرزند بد بوست

گلی که تربیت از دست باغبان بگرفت          اگر از کلخن حمام سرزند خوش بوست

من یگانه فرزند خود را به استادی میسپارم که امید به او دارم .

گودرز گفت : رودابه وظیفه سنگینی بر دوشم نهادی .

گودرز از مرکب پیاده شد و رستم را در آغوش گرفت و همراه خود به زابل آورد و آز آن به بعد تعلیم و تربیت رستم را بر عهده گرفت . او چنان درختی به بار آورد که که میوه شیرین آن درخت هفت صد و اندی سال کام مردم این مرز و بوم را شیرین کرد .

تا رستم به ده سالگی رسید , سام هر دو سال یکبار به دیدار فرزند برومندش می آمد و در جشن تولد نوه اش رستم شرکت میکرد , و هر وقت او را میدید , آن درخت را رشید تر و برومند تر و پربار تر مشاهده میکرد و باخوشحالی زابل را ترک می نمود.


[ سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, ] [ 12:8 ] [ سینا و تینا ]

10 نوشته برتر